یک پسر

Remember You Die

در همین حوالی کسانی هستند

 

که تا دیروز میگفتند:

 

بدون تو نفس هم،


نمیتوانم بکشم...

 و امروز در آغوش دیگری ،

 

 نفس نفس میزنند...

نوشته شده در دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:,ساعت 17:39 توسط Amirreza Mjv| |

وقتی دیر رسیدم ...

و با دیگری دیدمش ،

 

فهمیدم که گاهی

هرگز نرسیدن ،

 

بهتر از دیر رسیدن است...

نوشته شده در دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:,ساعت 17:7 توسط Amirreza Mjv| |

بعضی وقت ها که بغضم میگیره دوست دارم خدا بیاد اشکامو پاک کنه ..

بگه ادما اذیتت میکنن ؟؟؟

بیا بریم..

نوشته شده در دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:,ساعت 16:36 توسط Amirreza Mjv| |

یه دختر و پسر که روزی همدیگر را با تمام وجود دست داشتن ،
بعد از پایان ملاقاتشون با هم سوار یه ماشین شدند و آروم کنار هم نشستن ...
دخترمیخواست چیزی را به پسر بگه ، ولی روش نمیشد ..!
پسر هم کاغذی را آماده کرده بود که چیزی را که نمیتوانست به دختر بگوید در آن نوشته شده بود ...
پسر وقتی دید داره به مقصد نزدیک میشه ، کاغذ را به دختر داد ..

دختر هم از این فرصت استفاده کرد و حرفش را به پسر گفت که شاید پس
از پایان حرفش پسر از ماشین پیاده بشه و دیگه اون را نبینه ..

دختر قبل از این که نامه ی پسر را بخواند ، به اون گفت :

دیگه از اون خسته شده ، دیگه مثل گذشته عشقش را نسبت به اون از دست داده و الان پسری پیدا شده که بهتر از اونه ..!

پسر در حالی که بغض تو گلوش بود و اشک توی چشماش جمع شده بود ، با ناراحتی از ماشین پیاده شد............
در همین حال ماشینی به پسر زد و پسر درجا مــُـرد ..
دختر که با تمام وجود در حال گریه بود ، یاد کاغذی افتاد که پسر بهش داده بود!

وقتی کاغذ رو باز کرد پسر نوشته بود :
" اگــه یــه روز تــرکــم کـنــی میــمیــرم.."

نوشته شده در چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:,ساعت 13:46 توسط Amirreza Mjv| |

پسر : ضعیفه! دلمون برات تنگ شده بود...اومدیم زیارتت کنیم!
دختر : تو باز دوباره گفتی ضعیفه؟؟؟
پسر : خوب... « بانو » بگم چطوره !؟
دختر : واااای... از دست تو!!!
پ: باشه... باشه...ببخشید «ویکتوریا» خوبه ؟
... د: اه... اصلا باهات قهرم...
پ: باشه بابا... تو «عزیز منی»، خوب شد؟... آَشتی؟
د: آشتی، راستی... گفتی دلت چی شده بود؟
پ: دلم ...!؟ آها یه کم می پیچه...! از دیشب تا حالا .
د: ... واقعا که...!!!
پ: خوب چیه... نمیگم... مریضم اصلا... خوبه!؟
د: لوووووووس...
پ: ای بابا... ضعیفه! این نوبه اگه قهر کنی، دیگه نازکش نداری ها !
د: بازم گفتی این کلمه رو...!؟؟؟
پ: خوب تقصیر خودته...! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت می کنم... هی
نقطه ضعف میدی دست من!
د: من از دست تو چی کار کنم...
پ: شکر خدا...! ، دلم هم پیچ میخورد چون تو تب و تاب ملاقات تو بود...؛ لیلی قرن
بیست و یکم من!!!
د: چه دل قشنگی داری تو... چقدر به سادگی دلت حسودیم می شه.
پ: صفای وجودت خانوم .
د: می دونی! دلم تنگه... برای پیاده روی هامون... برای سرک کشیدن توی مغازه های
کتاب
فروشی و ورق زدن کتابها...
برای بوی کاغذ نو...
برای شونه به شونه ات راه رفتن و
دیدن نگاه حسرت بار بقیه...
آخه هیچ زنی، که مردی مثل مرد من نداره!

پ: می دونم... میدونم... دل منم تنگه... برای دیدن آسمون تو چشمای تو،
برای بستنیهای شاتوتی که با هم می خوردیم...
برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم و من مردش
بودم...!

د: یادته همیشه به من میگفتی «خاتون»؟
پ: آره... یادمه، آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قاجری می انداختی!
د: آخ چه روزهایی بودن... ، چقدر دلم هوای دستای مردونه ات رو کرده... وقتی توی
دستام گره می خوردن... مجنون من.
پ: ...
د: چت شد؟ چرا چیزی نمی گی ؟
پ: ......

د: نگاه کن ببینم...! منو نگاه کن...
پ: .........
د: الهی من بمیرم...، چشمات چرا نمناک شده... فدای تو بشم...
پ: خدا ن... (گریه)
د: چرا گریه می کنی...؟؟؟
پ: چرا نکنم...؟! ها!!!؟
د: گریه نکن... من دوست ندارم مرد من گریه کنه... جلوی این همه آدم... بخند
دیگه...، بخند...

زود باش بخند.
پ: وقتی دستاتو کم دارم چه جوری بخندم... کی اشکاموکنار بزنه که گریه نکنم ؟
د: بخند... وگرنه منم گریه می کنما .
پ: باشه... باشه... تسلیم. گریه نمی کنم... ولی نمیتونم بخندم .
د: آفرین ، حالا بگو برام کادوی ولنتاین چی خریدی؟
پ : تو که می دونی... من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد... ولی امسال برات کادوی
خوب آوردم.
د:چی...؟ زود باش بگو دیگه... آب از لب و لوچه ام آویزون شد.
پ: ...
د: باز دوباره ساکت شدی...!؟؟؟
پ: برات... کادددووو...(هق هق گریه)... برایت یک دسته گل رُز!،
یک شیشه گلاب!
و یک بغض طولانی آوردم...!

تک عروس گورستان!

پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره...!
اینجا کنار خانه ی ابدیتت می نشینم و فاتحه می خوانم.
نه... اشک و فاتحه
نه... اشک و دلتنگی و فاتحه
نه... اشک و دلتنگی و فاتحه... و مرور خاطرات نه چندان دور...
امان... خاتون من!!!تو خیلی وقته که...
آرام بخواب بانوی کوچ کرده ی من....

دیگر نگران قرصهای نخورده ام... لباس اتو نکشیده ام و صورت پف کرده از بیخوابیم
نباش...!

نگران خیره شدن مردم به اشکهای من هم نباش...!

بعد از تو دیگر مرد نیستم اگر بخندم...


نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:,ساعت 17:13 توسط Amirreza Mjv| |

با حقیقت ازارم بده..

اما با دروغ ارومم نکن !

نوشته شده در یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:,ساعت 18:43 توسط Amirreza Mjv| |

هنوز هم گاهی دلتنگ میشم..

نه برای تو..

برای  ان کسی که فکر میکردم تو بودی...

نوشته شده در یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:,ساعت 18:35 توسط Amirreza Mjv| |

نمیدانم چرا چشمانم گاهی بی اختیار خیس میشوند..

می گویند
حساسیت فصلی  است..

اری..من به فصل فصل این دنیای بی تو حساسم..!


نوشته شده در یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:,ساعت 18:31 توسط Amirreza Mjv| |


دلم تنگ شده.. برای روزای کودکی..که بهانه گریه کردنم فقط یک اسباب بازی بود..

نه یک ادم..

نوشته شده در یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:,ساعت 18:24 توسط Amirreza Mjv| |


یاد گرفتم..هر زمان که دستم یخ کرد..دیگر دستانت را نگیرم..

استین هایم از تو با ارزشتر و ماندنی ترند !



نوشته شده در یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:,ساعت 18:17 توسط Amirreza Mjv| |


میدانی..؟! به رویت نیاوردم..!

از همان زمانی که جای "تو" به "من" گفتی "شما"..

فهمیدم پای "او"
در میان است..

نوشته شده در یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:,ساعت 18:6 توسط Amirreza Mjv| |


آخرين مطالب
» ...
» ...
» بت ..
» ...
» رفتن ..
» ماه ..
» جمعه ها ..
» بار اول ..
» ...
» وقتی که می رفتی ..
» ...
» ...
» ...
» استاد
» راست میگفتی ..
» یه نوع بیماری ..
» ...
» ..
» ما نسلی هستیم که ..
» یاد گرفتم ..

Design By : RoozGozar.com